چراغ روشن شطرنج ایران

«آچــــــــمز»
چراغ روشن شطرنج ایران
به قلم استاد "محمد زارعی"

جام جهانی 2017


Levon Aronian  Chess World Cup
آرونیان، قهرمان جام جهانی

همه از یک خانواده ایم


ااا











ا

بخش ایران در سایت نتایج

اپلیکیشن های شطرنج

ا
چس 24 [شطرنج 24]
یک اپلیکیشن عالی شطرنجی
Chess24 Application
ا


 بازی با مگنوس کارلسن
Play Magnus Application


 پلی چس آنلاین 

PlayChess Application

 فریتس (نسخه اندروید) 

اپلیکیشن فریتز شطرنج


استوکفیش

Stockfish Application

چس:  آی او اِس - اندروید

 Chess.com Application 


فالوچس:  آی او اِس - اندروید

Follow Chess Application


شطرنج شردر 

Shredder Chess Application

تاکتیک های شطرنج (iOS) 

Chess Tactics Application


ساعت شطرنج
آی او اِس - اندروید

Chess Clock Application
سایر اپ های شطرنجی

سه باور غلط در شطرنج

سه باور غلط درباره ی شطرنج
برگردان از "رامان رامتین"

نابغه ی دوران



الکساندر آلخین، نابغه ی دوران

با تشکر از "غلامرضا خواجویی نژاد"

اینستاگرام آچمز
گشایش پارسی



گشایش پارسی

به کوشش "مهدی دوستکام"

آچمز در آپارات

Chess.com

چس بمب

تست

شب عاشورا بود ...

 



شب عاشورا بود  ...

شب عاشورا بود ،


گفتم بروم به مجلس روضه اي ، از همين روضه ها که همه جا هست و صدايش از هر کوچه و خانه امشب بلند است. ديدم
، ايمان و تعصب من به عظمت حسين و کار حسين بيش از آن است که بتوانم آن همه تحقير ها را بشنوم و تحمل کنم . منصرف شدم .

اما شب عاشورا بود شهر يکپارچه روضه بود وخانه يکپارچه سکوت و درد، چه مي توانستم کرد
؟ از خودم توانستم منصرف شوم، از روضه توانستم منصرف شوم ،اما چگونه مي توانستم خود را از عاشورا منصرف کنم ؟

نامه ام را که به دوستم نوشته بودم - دوستي که هرگاه روزگار عاجزم مي
کرد و رنج به ناليدنم وا مي داشت، به پناه او مي رفتم - برگرفتم ، گفتم در اين تنهايي درد و اين شب سوگ ، بنشينم و با خود سوگواري کنم ، مگر نمي شود تنها عزاداري کرد ؟ نشستم و روضه اي براي دل خويش نوشتم ، آنچه را در نامه ي او براي خود نوشته بودم و تصور غربت و رنج خودم بود، تصحيح کردم تا تصوير غربت و رنج حسين گردد .

... پيش چشمم را پرده اي از خون پوشيده است
.

در ميان هياهوي مکرر و خاطره انگيز دجله و فرات
، اين دو خصم خويشاوندي که هفت هزار سال ، گام به گام با تاريخ همسفرند ، غريو و غوغاي تازه اي برپا است :

صحراي سوزاني را مي نگرم ، با آسماني به رنگ شرم ، و خورشيدي کبود و گدازان ، و هوايي آتش ريز ، و درياي رملي که افق در افق گسترده است ، و جويباري کف آلود از خون تازه اي که مي جوشد و گام به گام ، همسفر فرات زلال است .

و شمشيرها از همه سو برکشيده ، و تيرها از همه جا رها، و خيمه ها آتش زده و رجاله در انديشه غارت ، و کينه ها زبانه کشيده و دشمن همه جا در کمين ، و دوست بازيچه دشمن و هوا تفتيده و غربت سنگين و دشمن شوره زاري بي حاصل و شن ها داغ و تشنگي جان گزا و دجله سياه ، هار و حمله ور و فرات سرخ ، مرز کين و مرگ در اشغال «خصومت جاري» و ...

مي ترسم در سيماي بزرگ و نيرومند او بنگرم
، او که قرباني اين همه زشتي و جهل است .

به پاهايش مي نگرم که همچنان استوار و صبور ايستاده و اين تن صدها ضربه را بپاداشته است
.

ترسان و مرتعش از هيجان، نگاهم را بر روي چکمه ها و دامن ردايش بالا مي برم
:

اينک دو دست فرو افتاده اش
،

دستي بر شمشيري که به نشانه شکست انسان، فرو مي افتد ، اما پنجه هاي خشمگينش
، با تعصبي بي حاصل مي کوشد ، تا هنوز هم نگاهش دارد

جاي انگشتان خونين بر قبضه شمشيري که ديگر ...

... افتاد !

و دست ديگرش ، همچنان بلاتکليف .

نگاهم را بالاتر ميکشانم
:

از روزنه هاي زره خون بيرون مي زند و بخار غليظي که خورشيد صحرا ميمکد تا هر روز ، صبح و شام ، به انسان نشان دهد و جهان را خبر کند
.

نگاهم را بالاتر ميکشانم
:

گردني که
، همچون قله حرا ، از کوهي روييده و ضربات بي امان همه تاريخ بر آن فرود آمده است. به سختي هولناکي کوفته و مجروح است ، اما خم نشده است.

نگاهم را از رشته هاي خوني که بر آن جاري است باز هم بالاتر مي کشانم
:

ناگهان چتري از دود و بخار
! همچون توده انبوه خاکستري که از يک انفجار در فضا ميماند و ...

ديگر هيچ !

پنجه اي قلبم را وحشيانه در مشت مي
فشرد ، دندان هايي به غيظ در جگرم فرو مي رود ، دود داغ و سوزنده اي از اعماق درونم بر سرم بالا مي آيد و چشمانم را مي سوزاند ، شرم و شکنجه سخت آزارم مي دهد ، که :

«هستم»
، که «زندگي مي کنم».

اين همه «بيچاره بودن» و بار «بودن» اين همه سنگين
!

اشک امانم نمي دهد
؛ نمي توانم ببينم .

پيش چشمم را پرده اي از اشک پوشيده است
.

در برابرم
، همه چيز در ابهامي از خون و خاکستر مي لرزد ، اما همچنان با انتظاري از عشق و شرم ، خيره مي نگرم ؛

شبحي را در قلب اين ابر و دود باز مي يابم
، طرح گنگ و نامشخص يک چهره خاموش ، چهره پرومته ، رب النوعي اساطيري که اکنون حقيقت يافته است .

هيجان و اشتياق چشمانم را خشک مي
کند . غبار ابهام تيره اي که در موج اشک من مي لرزد ، کنارتر ميرود . روشن تر مي شود و خطوط چهره خواناتر .

هم اکنون سيماي خدايي او را خواهم ديد
؟

چقدر تحمل ناپذيز است ديدن اين همه درد ، اين همه فاجعه ، در يک سيما ، سيمايي که تمامي رنج انسان را در سرگذشت زندگي مظلومش حکايت مي کند . سيمايي که ...

چه بگويم
؟

مفتي اعظم اسلام او را به نام يک «خارجي عاصي بر دين الله و رافض سنت محمد» محکوم کرده و به مرگش فتوي داده است
.

در پيرامونش
، جز اجساد گرمي که در خون خويش خفته اند ، کسي از او دفاع نمي کند .

همچون تنديس غربت و تنهايي و رنج
، از موج خون ، در صحرا ، قامت کشيده و همچنان ، بر رهگذر تاريخ ايستاده است .

نه باز مي گردد
،

که : به کجا
؟

نه پيش مي رود
،

که : چگونه
؟

نه مي جنگد
،

که : با چه
؟

نه سخن مي گويد
،

که : با که
؟

و نه مي نشيند
، که :

هرگز
 !

ايستاده است و تمامي جهادش اينکه ... نيفتد

همچون سنداني در زير ضربه هاي دشمن و دوست
، در زير چکش تمامي خداوندان سه گانه زمين (خسرو و دهگان و موبد – زور و زر و تزوير – سياست و اقتصاد و مذهب) ، در طول تاريخ ، از آدم تا ... خودش !

به سيماي شگفتش دوباره چشم مي دوزم
، در نگاه اين بنده خويش مي نگرد ، خاموش و آشنا ؛ با نگاهي که جز غم نيست. همچنان ساکت مي ماند .

نمي توانم تحمل کنم
؛سنگين است ؛

تمامي «بودن»م را در خود مي شکند و خرد مي کند
.

مي گريزم
.

اما مي ترسم تنها بمانم
، تنها با خودم ، تحمل خويش نيز سخت شرم آور و شکنجه آميز است .

به کوچه مي گريزم
، تا در سياهي جمعيت گم شوم .

در هياهوي شهر
، صداي سرزنش خويش را نشنوم .

خلق بسياري انبوه شده اند و شهر ، آشفته و پرخروش مي گريد ، عربده ها و ضجه ها و عَلم و عَماري و «صليب جريده» و تيغ و زنجيري که ديوانه وار بر سر و روي و پشت و پهلوي خود مي زنند ، و مرداني با رداهاي بلند و .......

عمامه پيغمبر بر سر و
.......

آه ! ... باز همان چهره هاي تکراري تاريخ
! غمگين و سياه پوش ، همه جا پيشاپيش خلايق !

تنها و آواره به هر سو مي دوم
، گوشه آستين اين را مي گيرم ، دامن رداي او را مي چسبم ، مي پرسم ، با تمام نياز مي پرسم ؛ غرقه در اشک و درد :

«اين مرد کيست»
؟

«دردش چيست»
؟

اين تنها وارث تاريخ انسان
، وارث پرچم سرخ زمان ، تنها چرا ؟

چه کرده است
؟

چه کشيده است
؟

به من بگوييد
:

نامش چيست
؟

هيچ کس پاسخم را نمي گويد
!

پيش چشمم را پرده اي از اشک پوشيده است ...

__________________________________

شب عاشورا بود ، عاشورای سال  49

منبع : حسين وارث آدم ، دکتر علي شريعتي

 



ارسال شده در مورخه : دوشنبه، 1 بهمن ماه، 1386 توسط admin  پرینت
کاربرانی که به این خبر امتیاز داده اند.(قرمز رأی منفی و آبی رأی مثبت):

مرتبط باموضوع :

 و بازهم سلام بر تو ... اي تجلي عبوديت ...  [ شنبه، 26 مرداد ماه، 1387 ] 1821 مشاهده
 مرتضي محجوب بار ديگر قهرمان كشور شد  [ چهارشنبه، 28 اسفند ماه، 1387 ] 4461 مشاهده
 پيام تسليت به استاد بين المللي مهرداد اردشي  [ جمعه، 19 تير ماه، 1388 ] 2516 مشاهده
 هفتمين دوره مسابقات بين المللي جام خزر  [ چهارشنبه، 30 بهمن ماه، 1387 ] 1545 مشاهده
 وسلين توپالف فاتح رويارويي دو جانبه صوفيه  [ پنجشنبه، 1 اسفند ماه، 1387 ] 3015 مشاهده
امتیاز دهی به مطلب
انتخاب ها

 فایل پی دی اف فایل پی دی اف

 گرفتن پرينت از اين مطلب گرفتن پرينت از اين مطلب

 ارسال به دوستان ارسال به دوستان

 گزارش این پست به مدیر سایت گزارش این پست به مدیر سایت

اشتراک گذاري مطلب