شب عاشورا بود ...
شب عاشورا بود ،
گفتم بروم به مجلس روضه اي ، از همين روضه ها که همه جا هست و صدايش از هر کوچه و خانه امشب بلند است. ديدم ، ايمان و تعصب من به عظمت حسين و کار حسين بيش از آن است که بتوانم آن همه تحقير ها را بشنوم و تحمل کنم . منصرف شدم .
اما شب عاشورا بود شهر يکپارچه روضه بود وخانه يکپارچه سکوت و درد، چه مي توانستم کرد ؟ از خودم توانستم منصرف شوم، از روضه توانستم منصرف شوم ،اما چگونه مي توانستم خود را از عاشورا منصرف کنم ؟
نامه ام را که به دوستم نوشته بودم - دوستي که هرگاه روزگار عاجزم مي کرد و رنج به ناليدنم وا مي داشت، به پناه او مي رفتم - برگرفتم ، گفتم در اين تنهايي درد و اين شب سوگ ، بنشينم و با خود سوگواري کنم ، مگر نمي شود تنها عزاداري کرد ؟ نشستم و روضه اي براي دل خويش نوشتم ، آنچه را در نامه ي او براي خود نوشته بودم و تصور غربت و رنج خودم بود، تصحيح کردم تا تصوير غربت و رنج حسين گردد .
... پيش چشمم را پرده اي از خون پوشيده است .
در ميان هياهوي مکرر و خاطره انگيز دجله و فرات ، اين دو خصم خويشاوندي که هفت هزار سال ، گام به گام با تاريخ همسفرند ، غريو و غوغاي تازه اي برپا است :
صحراي سوزاني را مي نگرم ، با آسماني به رنگ شرم ، و خورشيدي کبود و گدازان ، و هوايي آتش ريز ، و درياي رملي که افق در افق گسترده است ، و جويباري کف آلود از خون تازه اي که مي جوشد و گام به گام ، همسفر فرات زلال است .
و شمشيرها از همه سو برکشيده ، و تيرها از همه جا رها، و خيمه ها آتش زده و رجاله در انديشه غارت ، و کينه ها زبانه کشيده و دشمن همه جا در کمين ، و دوست بازيچه دشمن و هوا تفتيده و غربت سنگين و دشمن شوره زاري بي حاصل و شن ها داغ و تشنگي جان گزا و دجله سياه ، هار و حمله ور و فرات سرخ ، مرز کين و مرگ در اشغال «خصومت جاري» و ...
مي ترسم در سيماي بزرگ و نيرومند او بنگرم ، او که قرباني اين همه زشتي و جهل است .
به پاهايش مي نگرم که همچنان استوار و صبور ايستاده و اين تن صدها ضربه را بپاداشته است .
ترسان و مرتعش از هيجان، نگاهم را بر روي چکمه ها و دامن ردايش بالا مي برم :
اينک دو دست فرو افتاده اش ،
دستي بر شمشيري که به نشانه شکست انسان، فرو مي افتد ، اما پنجه هاي خشمگينش ، با تعصبي بي حاصل مي کوشد ، تا هنوز هم نگاهش دارد
جاي انگشتان خونين بر قبضه شمشيري که ديگر ...
... افتاد !
و دست ديگرش ، همچنان بلاتکليف .
نگاهم را بالاتر ميکشانم :
از روزنه هاي زره خون بيرون مي زند و بخار غليظي که خورشيد صحرا ميمکد تا هر روز ، صبح و شام ، به انسان نشان دهد و جهان را خبر کند .
نگاهم را بالاتر ميکشانم :
گردني که ، همچون قله حرا ، از کوهي روييده و ضربات بي امان همه تاريخ بر آن فرود آمده است. به سختي هولناکي کوفته و مجروح است ، اما خم نشده است.
نگاهم را از رشته هاي خوني که بر آن جاري است باز هم بالاتر مي کشانم :
ناگهان چتري از دود و بخار ! همچون توده انبوه خاکستري که از يک انفجار در فضا ميماند و ...
ديگر هيچ !
پنجه اي قلبم را وحشيانه در مشت مي فشرد ، دندان هايي به غيظ در جگرم فرو مي رود ، دود داغ و سوزنده اي از اعماق درونم بر سرم بالا مي آيد و چشمانم را مي سوزاند ، شرم و شکنجه سخت آزارم مي دهد ، که :
«هستم» ، که «زندگي مي کنم».
اين همه «بيچاره بودن» و بار «بودن» اين همه سنگين !
اشک امانم نمي دهد ؛ نمي توانم ببينم .
پيش چشمم را پرده اي از اشک پوشيده است .
در برابرم ، همه چيز در ابهامي از خون و خاکستر مي لرزد ، اما همچنان با انتظاري از عشق و شرم ، خيره مي نگرم ؛
شبحي را در قلب اين ابر و دود باز مي يابم ، طرح گنگ و نامشخص يک چهره خاموش ، چهره پرومته ، رب النوعي اساطيري که اکنون حقيقت يافته است .
هيجان و اشتياق چشمانم را خشک مي کند . غبار ابهام تيره اي که در موج اشک من مي لرزد ، کنارتر ميرود . روشن تر مي شود و خطوط چهره خواناتر .
هم اکنون سيماي خدايي او را خواهم ديد ؟
چقدر تحمل ناپذيز است ديدن اين همه درد ، اين همه فاجعه ، در يک سيما ، سيمايي که تمامي رنج انسان را در سرگذشت زندگي مظلومش حکايت مي کند . سيمايي که ...
چه بگويم ؟
مفتي اعظم اسلام او را به نام يک «خارجي عاصي بر دين الله و رافض سنت محمد» محکوم کرده و به مرگش فتوي داده است .
در پيرامونش ، جز اجساد گرمي که در خون خويش خفته اند ، کسي از او دفاع نمي کند .
همچون تنديس غربت و تنهايي و رنج ، از موج خون ، در صحرا ، قامت کشيده و همچنان ، بر رهگذر تاريخ ايستاده است .
نه باز مي گردد ،
که : به کجا ؟
نه پيش مي رود ،
که : چگونه ؟
نه مي جنگد ،
که : با چه ؟
نه سخن مي گويد ،
که : با که ؟
و نه مي نشيند ، که :
هرگز !
ايستاده است و تمامي جهادش اينکه ... نيفتد
همچون سنداني در زير ضربه هاي دشمن و دوست ، در زير چکش تمامي خداوندان سه گانه زمين (خسرو و دهگان و موبد – زور و زر و تزوير – سياست و اقتصاد و مذهب) ، در طول تاريخ ، از آدم تا ... خودش !
به سيماي شگفتش دوباره چشم مي دوزم ، در نگاه اين بنده خويش مي نگرد ، خاموش و آشنا ؛ با نگاهي که جز غم نيست. همچنان ساکت مي ماند .
نمي توانم تحمل کنم ؛سنگين است ؛
تمامي «بودن»م را در خود مي شکند و خرد مي کند .
مي گريزم .
اما مي ترسم تنها بمانم ، تنها با خودم ، تحمل خويش نيز سخت شرم آور و شکنجه آميز است .
به کوچه مي گريزم ، تا در سياهي جمعيت گم شوم .
در هياهوي شهر ، صداي سرزنش خويش را نشنوم .
خلق بسياري انبوه شده اند و شهر ، آشفته و پرخروش مي گريد ، عربده ها و ضجه ها و عَلم و عَماري و «صليب جريده» و تيغ و زنجيري که ديوانه وار بر سر و روي و پشت و پهلوي خود مي زنند ، و مرداني با رداهاي بلند و .......
عمامه پيغمبر بر سر و .......
آه ! ... باز همان چهره هاي تکراري تاريخ ! غمگين و سياه پوش ، همه جا پيشاپيش خلايق !
تنها و آواره به هر سو مي دوم ، گوشه آستين اين را مي گيرم ، دامن رداي او را مي چسبم ، مي پرسم ، با تمام نياز مي پرسم ؛ غرقه در اشک و درد :
«اين مرد کيست» ؟
«دردش چيست» ؟
اين تنها وارث تاريخ انسان ، وارث پرچم سرخ زمان ، تنها چرا ؟
چه کرده است ؟
چه کشيده است ؟
به من بگوييد :
نامش چيست ؟
هيچ کس پاسخم را نمي گويد !
پيش چشمم را پرده اي از اشک پوشيده است ...
__________________________________
شب عاشورا بود ، عاشورای سال 49
منبع : حسين وارث آدم ، دکتر علي شريعتي